دلتنگی عجب چیز بی حساب و کتاب و غریبی ست بی خبر میاید هوار میشود سرت و همین کافیست تا خنده هایت ناخودآگاه اشک شود هوای دلت سنگین شود و بنشینی یک گوشه و ساعت ها با لب هایی بسته در خاطراتت به دنبالش بگردی، بگردی و بگردی و هیچ چیز جز نبودش پیدا نکنی! باور کنید هیچ چیز تلخ تر از دلتنگی های بی حساب و کتاب نیست حتی مرگ...
خواب دیدم تو به خاطره های من با خودت حسادت می کردی. می گفتی: کدامشان را بیشتر دوست داری؟ و من مات نگاهت می کردم. می گفتی: دیگر جایی نرویم، کاری نکنیم؛ تو آنقدر به آنها فکر می کنی که من را فراموش می کنی و من مات نگاهت می کردم. می گفتی: دیگر تعریف نکن که کجا خیلی خوش گذشت، کجا خیلی خوب بود. خیلی چیزها می گفتی و من همان وقت داشتم در سرم خاطره جدید با تو را می ساختم ؛ اینکه تو چقدر ماه بودی، وقتی به خاطره هامون حسادت می کردی!