بر چهره زندگانیِ من که بر آن هر شیار از اندوهی جان کاه حکایتی می کند آیدا لبخندِ آمرزشی ست. نخست دیر زمانی در او نگریستم چندان که چون نظر از ویِ باز گرفتم در پیرامونِ من همه چیزی به هیأتِ او درآمده بود. آنگاه دانستم که مرا دیگر از او گزیر نیست. احمد شاملو
دیگر جا نیست قلبت پر از اندوه است خدایان همه آسمانهایت بر خاک افتادهاند چون کودکی بیپناه و تنها ماندهای از وحشت میخندی و غروری کودن از گریستن پرهیزت میدهد. احمد شاملو
شهریست که ویران میشود؛ نه فرونشستن بامی، باغیست که تاراج میشود؛ نه پرپر شدن گلی، چلچراغیست که در هم میشکند؛ نه فرومردن شمعی، و سنگریست که تسلیم میشود؛ نه از پا افتادن مبارزی! احمد شاملو
به جُستوجویِ تو بر درگاهِ کوه میگریم، در آستانه دریا و علف. به جُستوجویِ تو در معبرِ بادها میگریم در چهارراهِ فصول، در چارچوبِ شکسته پنجرهای که آسمانِ ابرآلوده را قابی کهنه میگیرد. احمد شاملو
نخست دیرزمانی در او نگریستم چندان که چون نظر از وی بازگرفتم در پیرامونِ من همه چیزی به هیأتِ او درآمده بود. آنگاه دانستم که مرا دیگر از او گریز نیست. آیدا در آینه احمد شاملو
از نگفتهها، از نسرودهها پُرَم؛ از اندیشههای ناشناخته و اشعاری که بدانها نیندیشیدهام. عقدهی اشکِ من دردِ پُری دردِ سرشاریست. و باقیِ ناگفتهها سکوت نیست، نالهایست. ما در ظلمت ایم بدان خاطر که کسی به عشقِ ما نسوخت، ما تنهاییم چرا که هرگز کسی ما را به جانب خود نخواند. احمد شاملو